معنی سلیم سلیمان

حل جدول

سلیم سلیمان

از آهنگسازان سینمای هند


سلیم

سالم

لغت نامه دهخدا

سلیم

سلیم. [س َ] (ع ص) درست و صاحب سلامت. (غیاث). بی عیب و درست. (مهذب الاسماء). درست و بی گزند از آفت. (منتهی الارب) (آنندراج). بی گزند وبی عیب و تندرست و سالم. (ناظم الاطباء):
می لعل گون خوشتراست ای سلیم
ز خونابه ٔ اندرون یتیم.
فردوسی.
گفتم، این سلیم است زندگی خداوند دراز باد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
یافته حج و عمره کرده تمام
بازگشته بسوی خانه سلیم.
ناصرخسرو.
ترا بسیار گفتن گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است.
نظامی.
قلب روی اندود نستانند در بازار حشر
خالصی باید که از آتش برون آید سلیم.
سعدی.
عجب از کشته نباشد به در خیمه ٔ دوست
عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم.
سعدی.
سلیمی که یک چند سالم نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت.
سعدی.
- جامه ٔ سلیم، لباس عافیت:
خوش خلعتی است فاخر و خوش جامه ٔ سلیم
یارب ز چشم زخم و گزندش نگاهدار.
نظام قاری.
|| مرد ساده دل و احمق. (غیاث) (آنندراج). نرم دل. (دهار). ساده دل. (ناظم الاطباء). مردمانی اند [مردم غرجستان] سلیم و... و شبانانند و برزیگر. (حدود العالم).
نگر تاحلقه ٔ اقبال ناممکن نجنبانی
سلیما ابلها لابل که مرحوما و مسکینا.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 322).
فتویی پرسید از او مرد حکیم
گفت این جا جای فتوی است ای سلیم.
مولوی.
ای سلیم آب ز سرچشمه ببند
که چو پر شد نتوان بستن جوی.
سعدی.
- دل سلیم، دل سالم. دل ساده:
وفا و عهد نمودی دل سلیم ربودی
چو خویشتن بتو دادم تو میل بازگرفتی.
سعدی.
- سلیم القلب، غریب و مسکین و آنرا سلیم دل نیز گویند. (آنندراج).
- || ساده دل. ساده لوح:
از سر ضعفم سلیم القلب اگرزورم دهند
با انا الاعلی زنان فرش خدایی گسترم.
خاقانی.
- سلیم النفس، پاک نژاد و بی اذیت. (ناظم الاطباء).
- طبع سلیم، طبع سالم و درست، قریحه ٔ نیک:
ثنای مجلس میمون او بهر محفل
ادا کنم بزبانی فصیح و طبع سلیم.
سوزنی.
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم.
حافظ.
- قلب سلیم، قلب ساده ٔ بی غل و غش.بی آزار: چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
|| آسان در مقابل صعب و سخت:
شکر و منت خدای را که آخر
آنهمه حال صعب گشت سلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381).
خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود
خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند.
منوچهری.
عذاب اهل جهنم کز آن قویترنیست
بجای سهل ترین رنج اوست سهل و سلیم.
سوزنی.
|| (اصطلاح طب) جید. مبارک. مقابل ردی و خبیث. (یادداشت مؤلف): علامات الردی منه [من ذات الجنب] و السلیم. (قانون ابوعلی). و آنچه [از آماس] از جگر به سپرز بازآید سلیم تر بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| (اِ) استخوان سپل شتر و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج). || (ص) مارگزیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (مهذب الاسماء):
سلیم مارگزیده بود بلفظ عرب
وی از گزیدن ماران دوزخ است سلیم.
سوزنی.
|| زخم خورده ٔ نزدیک به هلاک. || (اِ) کناره ٔ سم اسب. (منتهی الارب) (آنندراج).

سلیم. [س ُ ل َ] (اِخ) ابن قیس هلالی. از اصحاب امیرالمؤمنین علی علیه السلام. حجاج چون بقتل او مصمم شد، سلیم بگریخت و به ابان بن ابی عیاش پناه برد و او سلیم را پناه داده و گاه مرگ به ابان گفت: ترا برمن حقی است و اینک مرگ من فرارسیده است و کتاب مشهور را به او داد و او اول کتاب است که میان شیعه پیداشد و ابان آن کتاب را روایت کرد. (از ابن الندیم).

سلیم. [س َ] (اِخ) ابوالقاسم بن ایوب بن سلیم رازی. ادیب و فقیه شافعی شاگرد ابوحامد اسفراینی بود. او بشهر صور از بلاد شام اقامت گزید و در بازگشت از زیارت خانه ٔ خدا به سال 447 هَ. ق. بدریای قلزم غرقه شد. او راست: اشاره، غریب الحدیث، التقریب و ضیاء القلوب فی تفسیر، و اشاره فی الفروع و شرح بر کافی در فروع شافعیه. رجوع به اعلام زرکلی شود.

سلیم. [س َ] (اِخ) نام سه تن از سلاطین عثمانی:
1- سلیم اول ابن بایزید دوم (جلوس 918 هَ. ق. فوت 926 هَ. ق.). وی بسیار جسور و سفاک بود. مورخان ترک او را «یاووز» (برنده ٔ قاطع) و اروپائیان وی را درنده لقب داده اند. وی ظرف هشت سال سلطنت، شاه اسماعیل صفوی پادشاه ایران را مغلوب کرد و کردستان و دیاربکررا بممالک عثمانی ملحق ساخت. شام و مصر و عربستان را در سال 923 هَ. ق. از ممالیک منتزع کرد و کمی بعدبر حرمین سیادت یافت و خلیفه ٔ عباسی مصر را مطیع خود کرده، اشیای مقدس متعلق به پیغمبر اسلام را از او گرفت و حق خلافت را بخود اختصاص داد. از این تاریخ است که سلاطین عثمانی لقب امیرالمؤمنین را اختیار کردند. وی با همه سنگدلی از علم و ادب بی بهره نبود و بفارسی شعر میگفت و مجموعه ای از اشعار پارسی او در دست است. علمای دینی و اهل ادب را گرامی میداشت و در مذهب تسنّن متعصب و در سیاست سختگیر و زودکش بود.
2- سلیم دوم ابن سلیمان اول (جلوس 974 هَ. ق.). وی را دائم الخمر لقب داده اند. او با شاه طهماسب اول صفوی معاصر بود.
3- سلیم سوم ابن مصطفی (جلوس 1203 هَ. ق. فوت 1222 هَ. ق.). وی جهازات انگلیسی را شکست داد و با آغامحمدخان و فتحعلی شاه معاصر بود. (فرهنگ فارسی معین).

سلیم. [س َ] (اِخ) دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. داری 125 تن سکنه است. آب آن از رودخانه ٔ مهاباد. محصول آنجا غلات، چغندر، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


سلیمان

سلیمان. [س ُ ل َ] (اِخ) مولانا سلیمان شاعر و مداح سلطان بایرمیرزا بود. رجوع به مجالس النفائس ص 194 شود.

سلیمان. [س ُ ل َ] (اِخ) نام سه تن از سلجوقیان: سلیمان بن جغری بیک چند روزاز سال 455 هَ. ق. حکومت کرد. سلیمان اول ابن قتلمش نخستین از سلجوقیان روم (آسیای صغیر) (جلوس 470 هَ. ق.). فوت 479 هَ. ق. سلیمان دوم ابن قلج ارسلان دوم هشتمین از سلجوقیان روم. (جلوس 597 هَ. ق.). فوت 600 هَ. ق. سلیمان (شاه) ابن محمد هفتمین از سلجوقیان عراق (جلوس 554 هَ. ق.). (فرهنگ فارسی معین).

سلیمان. [س ُ ل َ] (اِخ) نام پیغمبری است معروف که پسر حضرت داود نبی علیه السلام باشد. (آنندراج) (از مهذب الاسماء). وی جانشین داود یکی از چهار پسر او از بت شبع بود بغیر از این اسم که اولاً پیش از تولدش اختیار کرده شد خدا ناتان نبی را امر نمود که او را یدیدیا، یعنی محبوب خداوند بخواند علی الجمله سلیمان هنگام یاغیگری ابشالوم ده ساله بوده و به اتفاق پدر خود داود به محنایم گریخت. بعد از پدر 20ساله بود که بتخت سلطنت نشست. خداوند در رؤیاهای شبانه بوی ظاهر شد وفرمود: ای سلیمان ! هرچه میخواهی بخواه که بتو عطا میشود. آن حضرت حکمت را طلبید. خدای تعالی دولت و احترام را نیز بر آن افزود. حکمت او چنان در مشرق زمین معروف شده که اعاظم را به پایتخت او کشانید، از آنجمله بود ملکه ٔ سبا. (از قاموس کتاب مقدس):
رسیداز او [داود] بسلیمان چو باز نوبت ملک
ز باختر بگرفت او بحکم تا خاور.
ناصرخسرو.
نکنم دیودلی ها بسفر
تاسلیمان شوم اِن شأاﷲ.
خاقانی.
شه سلیمانست و من مرغم مرا خوانده ست شاه
دانه ٔ مرغان دانا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
مرغ ز گل بوی سلیمان شنید
ناله ٔ داودی از آن برکشید.
نظامی.
آن جسد را حیات از آن جانست
همه تختند و او سلیمانست.
نظامی.
که زنهار از این مکر و دستان و ریو
بجای سلیمان نشستن چو دیو.
سعدی.
- سریر سلیمان، تخت سلیمان. کنایه از حکومت و فرمانروائی او:
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام.
سعدی.
نه خود سریر سلیمان بباد رفتی و بس
که هر کجا که سریر است میرود بر باد.
سعدی.
- ملک سلیمان، مملکت. کشور. مملکت سلیمان:
ملک سلیمان اگر خراسان بود
چون که کنون ملک دیو ملعون شد.
ناصرخسرو.
ماهچه ٔ توغ او قلعه ٔ گردون گرفت
مورچه ٔ تیغ او ملک سلیمان گرفت.
انوری.
منم آن موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت ملک سلیمان بخراسان یابم.
خاقانی.
قطب دایره ٔ زمان و قایم مقام ملک سلیمان.
(گلستان).
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم.
حافظ.

فرهنگ عمید

سلیم

سالم، درست، بی‌عیب: عقل سلیم، چو دزدان به هم باک دارند و بیم / رود در میان کاروانی سلیم (سعدی۱: ۴۵)،
(صفت) [قدیمی] بی‌آزار، آرام و مطیع: در برابر چو گوسفند سلیم / در قفا همچو گرگ مردم‌خوار (سعدی: ۸۷)،
[قدیمی] ساده‌لوح، ساده‌دل: ای سلیم آب ز سرچشمه ببند / که چو پر شد نتوان بستن جوی (سعدی: ۱۷۱)،
(صفت) [قدیمی] سهل، آسان: خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود / خوار آن خواری که بر تو زاین سپس غوغا کند (منوچهری: ۲۶)،
(صفت) [قدیمی، مجاز] مارگزیده. δ این معنی از جهت تفٲل به سلامت است: نوز نبرداشته‌ست مار سر از خواب / نرگس، چون گشت چون سلیم مُسَهَّد (منوچهری: ۲۲)،
(اسم) (ادبی) در عروض، از بحور شعر بر وزن مستفعِلُن مفعولاتُ مفعولات،

نام های ایرانی

سلیم

پسرانه، دارای قدرت داوری و تشخیص درست، سالم، نام چندتن از پادشاهان عثمانی

گویش مازندرانی

سلیم

گیاهی بالا رونده و تیغ دار که بر درختان هم جوار پچید و نام...

فرهنگ معین

سلیم

(سَ) [ع.] (ص.) سالم، بی عیب.،~النفس نیک سرشت، پاک نهاد (فره).

عربی به فارسی

سلیم

دست نخورده , بی عیب , سالم , کامل , صدمه ندیده

معادل ابجد

سلیم سلیمان

331

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری